به گزارش «» با پایتخت شدن تهران، این شهر کوچک مرکز سیاسی و اقتصادی ایران شد و بعد از چندی مرکز فرهنگی و فلسفی هم شد و حوزه اخلاق تهران در قرن سیزدهم و چهاردهم زیاد جدی شد و تا امروز هم ادامه دارد. آنچه در ادامه میخوانید، روایت آقامحمدعلی جاودان درمورد سه نفر از چهرههای اخلاق و عرفان تهران است؛
آقا مجتبی تهرانی، میرزا عبدالکریم حق شناس و حاج آقا خوشزمان: آنزمانها رسم نبوده است یک بچه ۹-۸ ساله، ۱۰ ساله، چند جور گناه کرده باشد. به این علت جناب حاج آقا خوشزمان با پاکی کامل به یک استاد درجه یک برخورد؛ مرحوم آقای برهان که آدم نادری می بود. مثالای از یک مربی و معلم خوب که حتی در غذای شاگرد دخالت میکرد.آقای خوشزمان به این چنین معلمی برخورد.
چند سال خدمت او می بود و سپس به قم رفت. در قم، سپس از زمان کوتاهی محضر علامه طباطبایی را فهمیدن کرد. مرحوم طباطبایی یک دوره شرح منظومه درس داده می بود و جناب خوشزمان در آن درس منظومه شرکت کرد.
قبل از آن، کلام خواند. یعنی شرح تجدید خواند و همه دورههای درس مرحوم آقای طباطبایی را در خدمت او می بود؛ یعنی پیش یک مربی درجه یک، جوانی که با پاکی اولیه باقی مانده، آلوده نشده و به استاد رسیده، استعدادی هم داشته. هر ۳ شرط را داشته؛ پاک مانده، توانایی کامل داشته و به معلم برخورد کرده است. این آدم به مقداری که میکوشد – شرط چهارم – به کمال میرسد.
یک بار در مشهد خدمت ایشان بودم، زیاد زمان پیش. هنگامی آقای طباطبایی زنده می بود. او گفت برویم خدمت آقای طباطبایی. علامه، هنگامی مشهد می بود، ۲ روز در هفته، به کلمه طلبگی، مینشست. ساعت ۹ تا ۱۱ در خانهاش باز می بود و افرادی که میخواستند، به دیدنش میرفتند. نمیگذاشتیم حتی یک روزش از دست برود. تلاش میکردیم اول زمان آنجا باشیم، تا آخر زمان. آن روز سپس از ساعت ۱۱ میرفتیم زیارت. علامه، طبق معمولً پنجشنبه و جمعه در منزل مینشست.
روزی غیر از این ۲ روز می بود که آقای خوشزمان او گفت برویم پیش آقای طباطبایی. گفتم امروز فردی را نمیپذیرد. او گفت من را میپذیرد. معلوم شد علاوه بر عموم شاگردها که خدمت علامه میروال، آقای خوشزمان خصوصیتی هم دارد. هنگامی علامه، درس اصول فلسفه و روش رئالیسم میاو گفت، از افرادی که برای این درس پیش او میرفتند، مرحوم آقای مطهری می بود. آقای خوشزمان او گفت به آقای طباطبایی گفتم اجازه میدهید من هم این درس را بیایم؟ او گفت این درس به درد تو نمیخورد.
این، هم شناخت او از آدمها را مشخص می کند، هم دقت به اینکه چه چیز برای چه فردی خوب است. میشناخت که آقای خوشزمان، در آینده جای آقای مطهری نیست، در جایگاه فرد دیگر است. جایگاهی که این اواخر، کمکم شناخته شد. متأسفانه دیر شناخته شد، اما این اواخر شناخته شده می بود.سالهای زیاد دور، یک بار نماز خدمت آقای خوشزمان رسیدم. نمیدانم چه حالی داشت.
صدایش زیاد قشنگ می بود. اگر فردی برخورد کرده باشد، میداند صدایش زیاد قشنگ می بود.آن شب نماز را با صدای بلندی میخواند. قرار از جانم رفت. از در مسجد که کفشهایم را در آوردم، تا به نماز برسم، بیقرار شدم.
مرحوم خوش زمان ساکت مینشست و تا فردی سوال نمیکرد، چیزی نمیاو گفت
زیاد خدمت او بودم، ولی در همه این زمان، یک بار دیدم خودش سخن بگویید را اغاز کند. خصلت او می بود که ساکت مینشست. اگر فردی از او سوال میکرد، جواب میداد. اگر نه ساکت می بود. همانند آنچه درمورد علامه طباطبایی هم می بود. همان روزهای پنجشنبه که میرفتیم، علامه نشسته می بود. وسط مینشست؛ نه بالای مجلس، نه پایین. نیمه مجلس، ساکت مینشست. اگر فردی سوال میکرد، جواب میداد. سوال نمیکرد، فقط نشسته می بود. یک بار آقای خوشزمان، بدون سوال سخن زد. آقایی آمده می بود، او گفت زیارت امام زمان (عج) مقدور نیست. هیچکس چیزی نگفت. ایشان هم چیزی نگفت. ۳-۲ دقیقه طول کشید و اغاز کرد بدون مقدمه سخن زدن. داستانی تعریف کرد. میاو گفت: «مشایخ ما»، یعنی استادان ما. داستانی از علامه بحرالعلوم تعریف کرد که برای ما زیاد دلنشین می بود. سالها با شیرینی این داستان زندگی کردیم. او گفت علامه بحرالعلوم حرف های ۱۸ سال شبها از نجف رفتم مسجد کوفه.
گمان دادیم شبهای جمعه میرفته اند. خب همین هم مهم است که فردی ۱۸ سال همه شبهای جمعه از نجف برود مسجد کوفه. اما او گفت ۱۸ سال هر شب رفتم. خب درس داشت، کار داشت. نمیدانم چه دورهای بوده، ولی اصلاً بگو دوره طلبگی. هر چه باشد، مهم است.
حرف های هر شب میرفتم مسجد کوفه تا صبح. مسجد کوفه دستورهایی دارد. آنها را انجام میدادم و کارهای دیگر و نماز صبح میخواندم و برمیگشتم نجف که به کارهایم برسم. پیاده میرفتهاند؛ ۸-۷ کیلومتر است. همانند اکنون که ماشین نبوده، هر فرضی بگیرید، کار سختی است و زحمت دارد. این را در جواب میرزای قمی حرف های که حرف های می بود فضیلتهایتان را تکذیب نکنید که قابل تکذیب نیست و عالم از خبر آن پر است. بگویید اینها را از کجا پیدا کردهاید؟
جناب بحرالعلوم حرف های یک شب مطابق معمول از نجف آمدم بیرون که بروم سمت مسجد کوفه، میل مسجد سهله به دلم افتاد. مقاومت کردم. گفتم باید بروم کوفه. برای مثالً ۱۸ سال است رفتهام، امشب هم باید بروم. دیدم هر چه به سمت مسجد کوفه میروم، آن میل قوت میگیرد. اعتنا نمیکردم و به راه ادامه میدادم. یک دفعه توفان شد. طوفانی که دیگر امکان نداشت جلو را ببینم.
ناچار شدم راه را کج کنم و به طرف مسجد سهله بروم. در یک شب شن و توفان و باران، هیچکس مسجد نبوده است. در را باز کردم. مسجد، پیشخوانی دارد که سپس از آن داخل مسجد خواهد شد. داخل خود مسجد شدم. باز هم فردی نبوده است. فقط دیدم یک نفر ایستاده و مشغول دعاست. دعایی که انگار خودش انشا میکند.
نه اینکه دعایی از مفاتیح یا اقبال یا نگه داری بخواند. او گفت مانده بودم و گوش میکردم. دعا که همه شد، رو کرد به طرف من. اصل علامه بحرالعلوم، بروجردی است. ایرانی و فارسی زبان و لهجه بروجردی دارد. او گفت آن آقا به لهجه بروجردی او گفت بیا.
چند قدم جلوتر رفتم و از هیبت و احترام او ایستادم. باز به همان لهجه او گفت بیا. قدری جلوتر رفتم و ایستادم. بار سوم او گفت ادب در سخن گوش کردن است، بیا. جلو رفتم، بغل باز کرد و مرا به بغل گرفت. میرزای قمی سوال کرد خب؟ چیز فرد دیگر نگفت. مرحوم آقای طباطبایی این را تعریف کرد. آقای خوشزمان بدون مقدمه، فردی سوال نکرده، اغاز کرد سخن زدن.
جمعیت پراکنده مینشست. ۵-۴ نفری با هم نشسته بودند. بزرگتری داشتند که استادشان می بود. ولی درسی نخوانده می بود. استاد، درس نخوانده نمیبشود.
مانع راه چیست؟
اگر آدم پاک می بود و آلوده نشده می بود و آن را نگه داری کرد، برای مثالً سحرش ترک نشد؛ یعنی علاوه بر اینکه پاک می بود، کار کرد. پاک می بود و کار کرد. هنگامی در قبل گناه ندارم، امروز گناه نمیکنم، خودم سنگی سر راهم نمیاندازم. هر گناهی که میکنم، خودم سنگی سر راهم میاندازم؛ کوچک یا بزرگ. این مانع راه میبشود. گناه، سنگی است که بر راه خودم میاندازم. در قبل انداختهام، یا امروز. اگر فردی این سنگ را در مسیر ندارد و زیر نظر یک استاد حرکت میکند، وضعش بهتر است.
مرحوم آقای برهان، شاگرد آقای قاضی می بود. او از چه فردی یاد گرفته؟ استاد او از چه فردی؟ اینها سلسله دارند. رسیده تا برای مثالً خود ابن سینا. به این علت او پیش استاد لایق بوده. فردی که خودش راه را رفته.
آقا مجتبی تهرانی؛ اوقات آدم را تلخ میکرد
سخن فرد دیگر که از آیه اول او گفت و گو منفعت گیری کنیم، استقامت بر راه است. هر دو این بزرگواران، همیشه همان راه را میرفتند. این درمورد حاجآقا مجتبی (تهرانی) هم هست. ویژگیهای بسیارای داشت که اوقات آدم را تلخ میکرد. دوست ما به او او گفت آقا این کفش را ۸ سال است میپوشید!
بین شاگردان مرحوم امام، رهبری را کنار میگذاریم که استثناست. غیر از او، حاجآقا مجتبی در متابعت از خصوصیتهای امام، نظیر نداشت. سادهزیستی در حد بسیار، آنقدر که اوقات آدم را تلخ میکند. حاجآقا سرما خورده و مریض می بود. دوست ما او گفت اجازه بدهید یک پرتقال برای شما…، قیافه گرفت. فردی هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید. خب مریض شدهای، اکنون یک پرتقال بخور. خانه اسبقشان رفته بودم، نهایت سادگی در آن خانه می بود.سخن فرد دیگر که از آیه اول او گفت و گو منفعت گیری کنیم، استقامت بر راه است. هر دو این بزرگواران، همیشه همان راه را میرفتند. این درمورد حاجآقا مجتبی (تهرانی) هم هست. ویژگیهای بسیارای داشت که اوقات آدم را تلخ میکرد. دوست ما به او او گفت آقا این کفش را ۸ سال است میپوشید!
بین شاگردان مرحوم امام، رهبری را کنار میگذاریم که استثناست. غیر از او، حاجآقا مجتبی در متابعت از خصوصیتهای امام، نظیر نداشت. سادهزیستی در حد بسیار، آنقدر که اوقات آدم را تلخ میکند. حاجآقا سرما خورده و مریض می بود. دوست ما او گفت اجازه بدهید یک پرتقال برای شما…، قیافه گرفت. فردی هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید. خب مریض شدهای، اکنون یک پرتقال بخور. خانه اسبقشان رفته بودم، نهایت سادگی در آن خانه می بود.
آقای خوشزمان در نوبت آهن!
اغاز انقلاب میخواستند خانه حاج آقا را خراب کنند و مجدد بسازند. ۲-۳ سال ماند تا آهن برسد. در نوبت تحویل آهن بودند، همانند همه ۲-۳ سال طول کشید. گودبرداری کرده بودند و مانده می بود. رفتند خانه فرد دیگر اجارهنشین شدند.
عالم خبیر
یک بار دیدم در سخن جلو افتاد و اغاز کرد به سخن زدن. انها گفتند: جریانی در روضهخوانی ایران هست، از قبل هم بوده و تا این مدت بهطور جدی هست؛ طبق معمولً بین پیامبران قبل و بزرگان دیگر قیاس میکنند. ما میدانیم پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) از همه پیامبران برترند. این از اعتقادهای شیعه است. فردی به این معتقد نباشد، مشکل دارد. ولی هنگامی اسم حضرت اباالفضل (ع) حرف های میبشود، نمیتوانید چیزی که درمورد پدرش امیرالمؤمنین (ع) و پیامبران میگوئید، درمورد او هم بگویید.
حق ندارم در دین، از خودم سخن بزنم. اگر حرف های باشند، میگویم چشم. نگفته باشند، سکوت میکنیم. این، از جاهایی است که باید سکوت کرد. امکان پذیر واقعیتی باشد، ولی من اجازه ندارم سخن بزنم.
جایی گیر کرده بودیم و آقایی میخواند. او گفت حضرت عیسی، خادم حضرت اباالفضل است. پیغام دادم که نگو، او گفت من در لفظ مختصر آمدم که گفتم خادم! آقای خوشزمان سر همین مساله با آن آقایان سخن زد. زیاد جدی، نیم ساعت با آنها سخن میزد. هفته سپس رفتند بزرگترشان را آوردند و جنگ را ادامه دادند. نتیجه نداشت. اگر آدم نخواهد دین و باور و حرفش را از عالم خیبر بگیرد، دچار این سخنها میبشود.
میرزا عبدالعلی تهرانی که می بود؟
آدم باید پاکی بیاورد و راه را بداند.پدر حاجآقا مجتبی، میرزا عبدالعلی تهرانی می بود. زیاد برایم شیرین می بود. محاسن سفید، موی سر و ابرو سفید. صورتش قدری سرخ می بود. در مسجد میرزا موسای بازار نماز میخواند. با یکی از قوم و خویشها شبها نماز میرفتیم خدمت او. ۱۵-۲۰ نفر نماز میخواندند. شب در بازار فردی نیست. میآمد برای نماز و سپس از نماز هم سخن میزد.
با همان پیراهن و شلوار. یعنی عمامه سر نمیگذاشت. یک پیراهن و شلوار سفید داشت. زمان نماز، عبا میانداخت. سپس از نماز، زیاد شیرین سخن میزد.یک آدم اخلاقی جدی که برای اهل تهران، استاد اخلاق می بود. ما از ۱۶-۱۷ سالگی به مرحوم آیتالله حقشناس برخورد کردیم و جای فرد دیگر نمیرفتیم. آدم نباید زیاد تر از یک جا برود. هنگامی خدمت میرزا عبدالعلی رفته بودیم، قبل از آشنایی با حاجآقا حقشناس می بود.
آقا مجتبی در یک خانواده کاملاً پاکیزه و اخلاقی متولد شده است. فکر میکنم خدمت شیخ محمد زاهد هم بوده و اولین درسهایش را پیش او خوانده. آقای زاهد، همانند جناب برهان، یک معلم درجه یک می بود.
میانها گفتند ایشان حرف های ۵ هزار شاگرد داشتهام. برخی از شاگردهایش را دیده بودم. برای مثالً باربر و شاگرد بازار بودند. در اخلاق و حرکت، زیاد آدم مرتب و منظمی می بود. هر کس او را میدید، دیندار میشد. آدم باید این دینداری را ببیند تا یاد بگیرد. هر چه بخواند، نمیبشود. باید ببیند. هراس از خدا را باید یک جایی دید. فردی که از خدا بترسد و آدم او را ببیند.
توانایی هراس از خدا
در کتابهای عرفانی نوشتهاند فردی را بردند که طبیب او را ببیند. طبیب او گفت جگرش کاملاً سوخته. فردی است که جگرش از خوف خدا سوخته. فردی باید از خدا ترسیده باشد، او را ببینید و یاد بگیرید. انها گفتند بزرگی رفته می بود مجلس روضه. فردی که منبر می بود، از جهنم و عذاب میاو گفت. او گفت به این آقا بگویید قدری از رجا بگوید. تحملش همه شده می بود. برای مثالً شب تا صبح از خوف خدا گریه کرده می بود. اکنون آمده مجلس روضه و فردی از خوف میگوید. نمیتوانست تحمل کند. دین این چنین آدمی، زیاد خوب است.
باید خوشبخت باشید
اگر من را ببینید، چیزی نمیبشود. آدم باید زیاد خوشبخت باشد که فردی همانند «خوشزمان» را ببیند. شیخ محمدحسین زاهد اینطور می بود. انها گفتند برنامههای احیا که الان هست، از ایشان است. در مسجد احیا میگرفت و جاهای دیگر خبری نبوده است. بعضی اوقات عالمان بزرگ هم که میخواستند، پای دعای او میرفتند.
ابوحمزه میخواند. شب تابستان تا صبح ابوحمزه میخواند. روزهای ۱۸ ساعته گرم تابستان. یک شب فردی نیامده می بود. تا صبح گریه میکرد. آقا مجتبی هراس از خدا را آنجا توانایی کرده می بود. سپس رفت قم. خدا برای آدم اینطور میخواهد. خدمت امام رسید. نمیخواهم بگویم امام همانند چه فردی است. ولی در خصلت معلمی، نظیر علامه می بود. معلمی که خودش جلوتر از همه رفته می بود و به فردی نگفته می بود دنبالم بیا. اگر فردی دنبالش میرفت، راه او را یاد میگرفت. اگر هم نرفته می بود که نرفته می بود. امام اینطور می بود.
زندگیاش، سخن زدنش، درسش، همه چیزش. معلم و الگو می بود برای فردی که میخواهد. خب زیادها امام را دیدهاند که سپس دیدیم هیچزمان با او نبودند. اکنون مزاج فردی داغ است و کارهای انقلابی میکند، چون مزاجش داغ است، بر امام، مزاج حکومت نمیکرد. همه چیز در اختیارش می بود. در زمان مرحوم آقای بروجردی، از همین گروه آدمها انها گفتند آقا چرا نشستهای؟
او گفت: پرچم به دوش ایشان است. من ماموریت ندارم، هر کاری کند، همان است. تا سپس از مرحوم آقای بروجردی که کار او را اغاز کرد.
او گفت امام ترک هوی کرده است
مرحوم آقای حقشناس زیاد به امام ارادت داشت، یکجوری ارادت داشت. میاو گفت امام هوی را ترک کرده است. تارک هواست. همین. هیچ کار او را بر پایه هوی انجام نمیدهد. زیاد سخن است که یک عمر، هیچ کاری را بر پایه هوی و هوس نکنید.
إنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» که حاجآقا مجتبی هم در همان راه می بود. فکر میکنم اگر از حاجآقا مجتبی میپرسیدیم هر کاری را چرا کردی؟ میتوانست یک علت عقلانی برای آن بگوید.
امکان پذیر بتوانم درمورد دو تا از کارهای هر روزم علت بیاورم. بگوید چرا نماز خواندی؟ – خب چه کنم؛ نمیبشود که نماز نخواند. سخن عقلانی میزنم. بگویند چرا درس خواندی؟ – از سرِ بازی است.
بگویند چرا غذا خوردی؟ – از هوی و هوس است. برای هیچیک جواب معقول ندارم بدهم. یکی هست که هر کاری میکند، برایش جواب معقول دارد. امیدوارم هر دو در محضر امیرالمؤمنین – علیهالسلام – بار یابند و منزل داشته باشند.
سلام کنید
چند زمان پیش رفتیم سر قبر آقای انصاری همدانی. زیاد زمان نداشتم، فقط سلام کردم. اگر سر قبر فردی رفتید، سلام کنید. جوابتان را خواهند داد. سلام کردم و میخواستم بروم. به دلم آمد هر چه سلام کنیم، جواب که نمیدهند. به دوستان هم گفتم. گفتم او در عرش نشسته و اصلاً ما را نمیبیند. سرم خورد به آهنی که کنار می بود. ندیدم. دوستان انها گفتند نه، جواب هم خواهند داد.
به دوتا از دوستانمان میتوانستیم این سخن را بزنیم که نزدیم. دکترِ حاج آقا حقشناس که همزمان دکتر علامه عسکری هم می بود، نمیدانم از کجا عقلش رسیده می بود. به حاجآقا حقشناس حرف های می بود آقا، آن طرف عالم حواست به ما باشد و قول گرفته می بود. به علامه عسکری هم حرف های می بود دستت به دامن اهل بیت رسید، برای ما هم کاری کن. اکنون من او را بردم پیش علامه عسکری، از ما زرنگتر می بود.
اکنون عرض میکنم به این دو بزرگوار؛ حاجآقا خوشزمان و حاجآقا مجتبی که اگر دستتان به دامن امیرالمؤمنین رسیده – که إنشاءالله رسیده – حواستان به ما هم باشد. خب فردی که در همه عمرش افترا حرف های، سپس از مرگ کجا میرود؟ ما را که میدانید کجا گرفتاریم. چه مقدار به هوی و هوس دچار و بند شدهایم. این بند که در مرگ معلوم میبشود چه مقدار ما را گرفته است.
منبع: مهر