به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، یکی از نکات دلنشین تاریخی در اغازی انقلاب ۵۷ حالت نیروهای وفادار شاه است، از رجال دولتی تا افراد سطح پایینی چون شعبان جعفری که سالها وفاداری خود را در بزنگاههای تاریخی با زد و خورد و جمع کردن به کلمه لات و لوتهای جنوب شهر به سود حکومت، به شاه نشان داده، و پاداش خود را هم به بهترین شکل دریافت کرده می بود. هما سرشار در او مباحثه با شعبان جعفری در کتاب «خاطرات شعبان جعفری» (ثالث، ۱۳۹۷، صص ۳۴۱-۳۴۴) درموردی حالت او در روزهای پیش و بعد از خروج شاه از ایران پرسیده است. جوابهای جعفری را در ادامه میخوانید:
… یه نفر از میدونیا اومد باشگاه پیش من. اومد اونجا و… خب، اومد تو اتاق منو درو بست و یه قرآنم از تو جیبش درآورد و او گفت: «آقای جعفری، به این قرآن قسم بخور که من هرچی بهت میگم اینجا بین خودمون باشه! اگه بفهمن منو میکشن!» گفتم: «جریان چیه؟» او گفت: «والا اینا دومرتبه دست به یکی کردن. این میدونیا و چند نفر از دانشگاهیا و چند نفرم از بازاریا…» خودشم مالِ میدون می بود، او گفت: «… دلم نمیخواد تو اینا باشم و زیاد ناراحتم از این جریان.» گفتم: «میخوای ببرمت پیش تیمسار نصیری تا یه فکری برای اینا بکنه؟» او گفت: «عیب نداره! ولی میترسم منو لو بده!» گفتم: «نه، لو بده نیست بیا بریم.» ما از تیمسار نصیری زمان گرفتیم و اینو ورداشتیم رفتیم سلطنتآباد. میدونین؟ اونجا یه سازمان امنیت بزرگی می بود… یه اتاقی اون ته هست، ما رفتیم اون ته و همونجا نشستیم. سپس نصیری اومد. این بابا تا او گفت که: «یه عده دور هم جمع شدن و دارن واسه براندازی شاه کار میکنن…» به جون شما به قرآن، یهدفعه این جوشی شد و بلند شد و اصلا دیگه گوش نداد ببینه این بدبخت چی میگه. دو تا فحشم به میدونیا و این و اون داد و او گفت: «پاشو برو! من خوار مادرشونو فلان و بیسار میکنم!» هیچی. اینم با زیاد اوقات تلخ و غمگین اومد بیرون و او گفت: «آقای جعفری، چرا اینجوری کرد؟» گفتم: «والا نمیدونم. شیکمشون سیره. اگه شیکمشون سیر نباشه این کارا رو نمیکنن!» اومدم گفتم: «بیا بریم پیش آقای پهلبد!» آقای پهلبد که تا این مدت زنده است، ازش بپرسین. شنفتم سانتاباربارا است. رفتیم پیش آقای پهلبد. آقای پهلبد واقعا آدم خوبیه. ولی یقیناً خوب یه وزیری می بود که همانند اونای دیگه فعالیت اونجوری نمیکرد […] گفتم: «آقای پهلبد! یه همچی جریانیه، ایشون اومده اینجا، اگر ممکنه به عرض شاه برسونین، این زیاد مهمه. چون من خودم از تو بازار خبر دارم که حاجی مانیان اینا دارن چیکار میکنن.» یه خُرده فکر کرد و سپس سرشو بلند کرد و او گفت: «جعفری، تو این موقعیت صلاح نیست، شاه اوقاتش زیاد تلخه. بعدا به عرضشون میرسونم.» «هیچی، خدافظ!» پا شدیم و اومدیم بیرون. او گفت: «من مصلحت نمیدونم!» به اون بابا میدونیه گفتم: «برو دیگه!» او گفت: «تو رو قرآن، آقای جعفری، حرفت نباشه!» گفتم: «بابا، قرآنم قسم نمیخوردی من انقد محکمم اینجا، انقد چیزا میدونم. برو خیالت راحت!» ردش کردیم رفت. چیزیام خلاصه نگفتیم دیگه. که سپس این پیشامدا شد و پشت سرش هی بدتر و بدتر شد. این بدبختم هر روز از تو بازار به ما زنگ میزد، از توی خود بازار.
تا یه روز همین حاجی مانیان بهم او گفت: «آقای جعفری، تو بذار برو. من دلم برای تو میسوزه!» گفتم: «دلت برای ننهت بسوزه! واسه من نمیخواد بسوزه!» او گفت: «برو. هرچی میخواهی بهت میدم تو برو. اینجا رو ترک کن.» گفتم: «من نمیرم!» […] هنگامی که به حساب این پیشامد شد و… خوبه این سوالا رو میکنین یادم میاد… شاه که رفت منم رفتم. هنگامی شاه خواست بره بیرون گفتم: «خوب شاه که داره میره من اینجا بمونم چیکار کنم؟ منم میرم!» اومدم رفتم اسرائیل. چون اسرائیل رو دوست داشتم، چون هم مردمونش خوبن هم ایرانیاش جدا عاشق ایران هستن… زیاد زیاد…. […] من دیدم اون فردی رو که دوست دارم داره میره، من بمونم چیکار کنم؟ […] سواره طیاره شدیم رفتیم اسرائیل. […] دو سه روز مونده می بود شاه بره. شنفته بودم شاه میخواد بره. من با تیمسار رحیمی همکلاسی بودم و بچهمحل ما می بود. به من اصرار کرد که جعفری بذار برو از مملکت. یه حرفی به من زد که اون سخن منو راهی کرد. هنگامی گفتم: «چرا برم رحیمی جون؟ چرا انقد اصرار میکنی؟» او گفت: برای خاطر اینکه شاه دیروز هویدا رو گرفت، پریروز کیَکو گرفت، بعد پریروز فلان کَسَکو، امروز دستور میده تو رَم بگیرن.» گفتم: «منو چرا؟» او گفت: «خوب واسه خاطر مصلحت خودش میگه تو رَم بگیرن دیگه.»[…] رفتم اسرائیل و شب رفتم تو یه رستوران بزرگ… یه رستورانی هست که سالن بزرگی داره؟ مال شائولی. دیدم یه پنجاه شصت تا زن اومدن اونجا. منم اون گوشه واسه خودم نشسته بودم. اغاز کردن به سخنرانی. سپس دیدم یکی از این زنا که سخنرانی میکرد او گفت: «در این موقعیت که مملکت ما شلوغه، نمیدوم شعبان جعفری اینجا چیکار میکنه؟» منو دیده می بود. ما رو میگی؟ به جون شما، من همانند اینکه این رستوران و این سالون و مالونو کوبیدن توی کلهم. تا صبح خوابم نبرد. صبح بلند شدم طیاره سوار شدم اومدم تهران. اومدم تهران و دیدم بله، شاهم فردا صبحش میخواد بره و فرودگاهم ریختن توش و اینجا رو ریختن و اونجا رو ریختن. سپس یه دفعه، تیمسار رحیمی که فهمیده می بود، فرستاد عقب من. او گفت: «چرا برگشتی؟» گفتم: «قربان دلم طاقت نیاورد. از یه خانومه یه همچی چیزی شنفتم، درستم میاو گفت من مالِ این مملکتم. تو این مملکتم باید بمیرم.» او گفت: «من به تو میگم برو، برو! تلفنتو بده به من. من هر چیزی بشه تو رو خبر میکنم. برو!» مام سوار شدیم، خدافظ شما. یقیناً فرودگاهم یه جوری می بود که میخواستیم بریم مشکلاتی می بود. ولی خُب بچهها دویست سیصد نفر جمع شدن و با سلام و صلوات سوار هواپیما شدیم. یه بلیط تهران – ژاپن داشتم، رفتم ژاپن. از اون به سپس مجدد ما شدیم سرگرمیِ روزنامهها. هر روز یه چیز نوشتن و یه خبر و شایعه چاپ کردن…
۲۵۹۵۷