[ad_1]
به گزارش اصفهانیا
این اِلمان ها و اجسام از داخل خانه که بیرون می آیند، می شوند درخت چنار داخل کوچه، دیوارهای بلند پادگان های ارتش، درخت های خیابان ولیعصر، میدان آزادی، میدان تجریش، خانه، ادارات و مدارس قدیمی و ….، اما در این سرزمین که در این سال ها خشکانیدن درخت به بی هنری تبدیل شده است، خراب کردن ساختمان های قدیمی و ساختن برج های تازه بی هویت یک هنر شده، نوستالژیک های و خاطرات زنده ما کمتر و کمتر می شود و این بی خاطره بودن از یک شهر و یک سرزمین همانند عبور از یک کویر، انسان را بی هویت می کند.
این اجسام و اشیا هنگامی از خانه بیرون می آیند و در شهر پخش می شوند، به یک خاطره نوستالژیک شهری تبدیل و حس نوستالژیک شان به یک خاطره جمعی و یک نماد همبستگی اجتماعی تبدیل می شود و هنگامی به آن می رسی و نگاه می کنی، حس هویت جمعی، تنها نبودن، لذت بردن جمعی، غرور و افتخار و هر حس خوبی که از بودن با جمع و قبل را باید داشته باشی، یک جا به تو می دهد.
هنگامی که این نمادها از حس مشترک مردم شهر به حس مشترک مردم یک سرزمین می شود، این حس ها بزرگتر و بزرگتر و خوب تر، خوب تر می شوند و فرامرز اصلانی در این وانفسای کم بودن نمادهای ملی نوستالژیک، یکی از این نمادها می بود. مردی که در پنجاه سال خوانندگی اش تحول زیاد نکرد، همیشه همان گیتار، همان صدا و همان ریتم، اما هربار با یک ترانه ای قلب انسان را به خاطرات خوب عاشقی و دوست داشتن های کرده و نکرده اش می بُرد و همه این ویژگی هایش علتشده می بود تا برای چند نسل تبدیل به یک نماد همبستگی تبدیل شود و از همه مهمتر که این نماد، شی، ساختمان و درخت نبوده است، او یک انسان می بود که در این نیم قرن حاشیه ای نداشت، در دنیایی که مُدها یک روز موها را تا کمر بلند می کند، ریش ها را از ته ریش به درویش تا لباس های گوناگون و چهره های متفاوت و انسان ها را با صورت اما بی سیرت می کند، او مرد با وقار بدون تحول با ریش هایی مدام اصلاح کرده، کت و شلوار و کفش چرمی بر تن و صدایی آرام قسمت و گیتاری با ریتمی ملایم می بود.
مردی که در این دنیای با شدت تغییرات زیاد، با ارامش و بی تحول اما شیک و جنتلمن ایستاده می بود و به همه ما هویت و حسی می داد که تا این مدت هم در این دنیا مردهایی می توان یافت که محکم و ثابت قدم و شیک جنتلمن باشند و صورت و سیرت شان هر دو، همزمان قشنگ باشد، همانند پدری اجتماعی برای همه ما که زمان ها در بی پدر بودن اجتماع را چشیده ایم.
همه این ها او را در این بحران افتنمادهای انسانی ملی نوستالژیک به یک خاطره زنده تبدیل کرده می بود، به یک هویت جمعی مشترک، برای ما ایرانی های ساکن در خاک مهم سرزمین و مهاجر، خاطره ای که حضورش به سادگی، گویایی و رسایی ترانه های دوست داشتن هایی که همه آن را می فهمیدند، دلگرم کننده می بود. صبح امروز که خبر رفتن همیشگی اش آمد، دل من خالی شد، از نبوده است این چنین انسان های انگشت شماری، حسی ته دلت را خالی کرد، همان حس که می گوید تنها شدم، مجدد تنها تر شدم و حس یتیمی جمعی داد، بی پدری اجتماعی در فقدان پدرهای اجتماع، گویی محوری که همه ما می توانستیم دورش جمع شویم و هویت بگیریم و در نبوده است مردی که ما تنهایان را جمع کند تا ما شویم را از ما گرفته شد و صدایش، موزیکش و گیتارش و آن صورت اصلاح کرده و کت و شلوار و کفش چرمی اش خاطره شد و انتظار برای شنیدن ترانه ای تازه ماند و رفت و رفت تا به ابد. چه سریع می بود ۶۹ سالگی و سرطان و خداحافظی و خاطرات این همه سال ها با تو و اکنون بدون تو، خداحافظ مرد دوست داشتنی شیک و جنتلمن محکم و با وقار، خداحافظ.
۵۷۵۷
دسته بندی مطالب
[ad_2]
منبع